|
شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : سمانه
پنجشنبه اولین سالگرد ازدواج برادرم بود و به همین مناسبت همه عمو ها و بابابزرگ و مامان بزرگ و دعوت کرده بود خونشون،البته به علاوه ی ما. جاتون خالی خیلی خوش گذشت...از اول تا آخر فقط داشتیم می خوردیم.سه نوع غذا درست کرده بود.بعد از شامم سه نوع دسر خیلی خوشگل و در عین حال خیلی خوشمزه که بازم خودش درست کرده بود و زدیم تو رگ...بعدشم که وقت عکس و کادو ها بود...من طبق معمول عکاس بودم و با وسواس همیشگیم عکس گرفتم ولی دوتا عکسی که خودم توش بودم و دوربین و دادم به یکی از عموهام از نظر خودم کاملا غیر حرفه ای بودن...البته به عنوان عکسای خانوادگی بد نبودنا ولی خوب من یه کم حساسم... خلاصه آخر شب(حدود ساعت 1:30) همه نشته بودیم و درحالی که به یک موسیقی لایت گوش می دادیم و به زور تکه های کیک و فرو می دادیم، یهو از اتاق خواب یه صدای خیلی وحشتناک بلند شد و پشت سرش هم صدای گریه پسر عموم طاها که یک سال و 9 ماهشه..همه هول کرده بودیم ،یکی از زن عموهام رفت تو اتاق و طاها رو اورد...ظاهرا در کشویی کمد لباسارو چسبیده بوده و می خواسته بره بالا که در کنده شده بوده و افتاده بوده روش..وای..صورتش خونی بود...همه به خصوص مامانش بد جوری هول کرده بودیم ،مامانش سریع بغلش کرد و باباشم سریع خونا رو پاک کرد که بفهمیم چی شده.یه شکاف عمودی درست انتهای ابروی راستش بود...همه دورش کرده بودن و هر کس یه چیزی می گفت...یکی میگفت یخ بذارین..یکی می گفت ببریدش بیمارستان...یکی می گفت جای زخم و فشار بدین...خلاصه بد جور شلوغش کرده بودن و باعث شده بودن که بچه بترسه و بیشتر گریه کنه...چون یه لحظه که عموم دستمال و برداشت و من زخم و دیدم فهمیدم به خیر گذشته و چیز خاصی نیست... وقتی خون بند اومد یه چسب زخم روش زدن و لباس پوشیدن و هول هولکی رفتن.بعد ازاین اتفاق دیگه کسی دل و دماغ نداشت و کم کم همه لباس پوشیدن و رفتم.مهمونی خیلی خوبی بود ولی این بچه شیطون بدجوری خرابش کرد...باید یه کتک مفصل بهش بزنم...موافقید نظرات شما عزیزان: تینا
ساعت18:53---6 خرداد 1392
آبجیای ما هم که یکی از یکی کم پیدا تررررر!!!!
اووووووووووو!آبجی زشته پاشو بیا دیگه یعنی این همه مدت دلت واسه خواهر کوچولوت تنگ نشده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟((((
ابجی سمانه جون خب دق کردیم دیگه.یه پست بذار جان رها فکرکنم هزاربار این پستو خوندم.یکم تنوع بده دیگه ابجی خانوم.کپک زد وبت خواهرم
رها
ساعت9:05---22 اسفند 1391
ابجی سمانه تو که دوباره خشن شدی...به هر حال یه حادثه بود.منم بچه که بودم خیلی پیش میومد که کمد برگرده روم اخه مجبور بودم برای برداشتن لباسام برم داخل کمد که برمیگشت روم.اشکال نداره.اینا همش نمک زندگیه
پاسخ:خشونت تو خون منه ،می دونی که!!! تو هم شیطون بودیا...خوب چرا از کسی کمک نمی گرفتی؟!!! آخی نازی..
|